x
 26 Esfand 1387
Nazi
26 Esfand 1387
Avizhe
شنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۷

یخ زده ...
به همین سادگی .
نه فقط خستگی از تکرار . نه فقط خستگی از ساکت بودن . نه فقط سرما . نه افسردگی .
که مخلوطی از تمام این ها با دُز بالا .
خودش می گه هم می دونه هم نمی دونه چشه . با کلی روانکاوی خودش به این رسیده که خیلی گره کورهای عجیبی تازگیا به وجود اومدن که نتیجه ش موارد بالاست به علاوه کلی ریزه کاری های دیگه که خجالت می کشه بگه . می گه می دونه باید خیلی از اون گره ها رو باز کنه تا بتونه بازم شاداب بشه . اصلا شادابی به درک . بازم احساس کنه که مثه یه آدمیزاد داره زندگی می کنه . حتی اگه ناخن هاش لای طناب اون گره ها گیر کنن و از بیخ بشکنن . هر چند که در میاد و واسه چیزی که درمیاد نباید غصه خورد .
آخه به کجا رسیده توی اون وجود دردگرفته ش که اینقدر داره به سمت منفی پیش می ره ؟ تو هر مسئله ای اول از همه منفی ترین فکر ممکن رو می کنه . حالا باز جای شکرش باقیه که تا اون فکره میاد از ذهنش بیاد روی زبونش ، هزار تا پیچ و خم پشت سر می ذاره و اونی که گوش بقیه می شنوه هنوز به اون حد بالای فاجعه نرسیده ...
.
.
فکر می کنه بعد 3 سال که خودشو زیر نظر گرفته، فهمید که چرا فقط توی پاییز و زمستونه که از کنار ناخن هاش خون میاد . همین یخ زدگی . همین یخ . خوب شناختش .
از همون اول بهش گفت یخ 95 درجه !!! که خیال جفتشون راحت باشه .
.
.
کاش وقت بود و گوش بود و دل بود و خستگی نبود و غم نبود و خنده بود و صدای آرام .... تا این حرف بزنه .
شاید اینجوری یکم جلوی گره خوردگی های جدید گرفته بشه ....

حس می کنه حرف زدن یادش رفته .

" من هم ایضا "

-----------------------------

شاید مرتبط :

فکر می‌کنی دایره کلمات تو کم است. به خودت لعنت می‌فرستی که گم شدی بین ترجمه‌ها و دیگر هیچ زبانی، زبان دل تو نیست. افسوس می‌خوری چرا نمی‌دانی چطور وصف کنی، شرح حالت را بدهی. بغضت را، اشکت‌ را،‌لبخندت را،‌ مهرت را، هوس‌ات را، تمنایت را، لذتت را، سکوتت را...شرح دهی. دنبال کلمات گم شده می‌گردی. کلمات بقیه را زیر رو رو می کنی. نه. مال تو نیست. شرح حال تو نبود. آن لحظه این نیست. هزار بار هم که فصل اول را، آبتنی مارال را در چشمه بخوانی، نمی‌توانی برهنگی خودت را در آن ثانیه‌های اثیری تنهایی در میان جمع شرح دهی.

ادامه ...



نوشته شده توسط نازی ساعت ۱۲:۴۴ قبل‌ازظهر

چهارشنبه، دی ۲۵، ۱۳۸۷
.
شبیه عکس یک رویاست
تو خوابیدی ، جهان خوابه ...
زمین دور تو می گرده ، زمان دست تو افتاده
تماشا کن سکوت تو عجب عمقی به شب داده ...
تو خواب انگار طرحی از گل و مهتاب و لبخندی
شب از جایی شروع می شه که تو چشماتو می بندی ....
. .
بعد این دوره و این دوره ها ، حتی وقتی که چشمات از خستگی برن ، دلم به گرمی دستات خوشه ... ....
تصویر رویا . معجزه ی خاموش از داریوش

نوشته شده توسط نازی ساعت ۲:۴۸ قبل‌ازظهر

شنبه، دی ۲۱، ۱۳۸۷
رو شعاع هستی برا خودم می گشتم ...

.

سه هفته وقت دارم واسه امتحان بعدیم. خواستم از همین امروز که اولین امتحانمو دادم شروع کنم . در به در دنبال کتابش. نبود که نبود. گفتم لابد یه جا گذاشتمش که به نظر خودم هم دم دست نباشه، هم جلوی چشم باشه و باز یادم رفته ! گشتن ها ادامه داشت تا طبقه ی بالای کمد. چشمم افتاد به پلاستیکی که قاب عکس اون شقایقه رو گذاشته بودم توش، زیر یه عالم ملافه ! درش آوردم و …..

رفتم………

رفتم به اون دنیایی که چند وقته به کل ازش بی خبرم . کجا بود ؟ اسمش چی بود ؟

لای اون نامه ها و کارت تبریک های عید و تولد و عکس های دوره ی دبستان و راهنمایی دنبال نشونیش می گشتم ...

حسرت خوردم که چرا اون موقع نمی فهمیدم که این روزها می گذرن زودتر از اونی که فکرشو کنم . حسرت خوردم که چه جوری از هراس کم شدن نمره انضباظ آروم شدیم و بی سر و صدا ... حسرت کتاب هایی که اینجا نیستن . حسرت دوستایی که دیگه به کل نیستن ...

حسرت اون باغچه ها که فقط چند تا گلبرگ خشک شده ازشون برام یادگار مونده ...

من نمی بخشم اگه جای پات بی جای پام روی جایی حک بشه ....

.

حتی اگه می فهمیدم که اون روزها سریع می گذرن و می خواستم که قدرشونو بدونم ، بازم بیشتر از همین یادگاری ها نصیبم نمی شد برای یادآوری خاطراتش ...

خوشحالم که هستن :)

.

شقایق خشک شده روی قاب ، مال روزای آخر دبیرستان بود ....
" دشت شقایق ها" با صدف و محسن ...

لای کتاب فروغِ محسن رفت پیشش و بعد ماه ها شد کادوی تولدم توی اون قاب . برگشت پیش خودم تا دوباره خاطرات رو برام تازه کنه ...

.

اون پاکت نامه هم پیش خودمه :) همون که قرار بود لای وسایلت دنبالش بگردی و یادت رفت :*

گوشه ی پایین سمت چپ از من رفته به تو . پایین ترش با یه فلش برعکس از تو برگشت به من :) Fetch !

تمام نامه های تروتمیز تو ، کنار نامه های رنگ و وارنگ و جینگول من ... عکس ها ، شعر ها ، کلمه ها و حرف ها که همه پُرن از احساسات بی اسم ...


.

پ.ن. : کتاب اون بالا نبود . روی میزم ، زیر بقیه جزوه ها پیدا شد!

یه کلمه ی باحال : awkwardly

تو نگاه اول به نظر میاد روسی باشه . البته اگه اون ly رو در نظر نگیریم !






نوشته شده توسط نازی ساعت ۳:۲۵ بعدازظهر

سه‌شنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۷
وقت نوشتن الان بود...
منم به ماشین لباسشویی نیاز دارم یا نه؟
منو از اون خونه بیرون نکن ...
انقدر می چرخم اون تو تا دوباره بفهمم چقدر ارزش حضورت زیاده ...
من رفتم اون تو .......................

نوشته شده توسط rambod ساعت ۱۱:۰۰ بعدازظهر

پنجشنبه، دی ۱۲، ۱۳۸۷
دیگه بردارین درخت ها رو از تو خیابونا ! :D

.

حس می کردم دست اون نیاز بدجور داره گلومو فشار میده . دیگه یه ذره زیاده روی کرده بود ... تو رو هم کلافه کرده بودم ...

نسیم می گفت : و این نیز بگذرد ...

گفت اگه اینا نباشن معنی لحظه های خوب رو نمی فهمین ...

فکر می کنم کوله بارشونو بستن و کم کم در حال رفتنن . بدرقه شون کنیم رامبد ؟ :)

با یه تصمیم جدید برای" کندن ریشه ی حرف های سخت" کاسه ی آب رو می پاشیم پشتشون . ولی نه برای اینکه برن و سالم برگردن . برای اینکه برن و دیگه برنگردن !

.

داشتم سعی می کردم تمام احساسمو توی یه صد تا کرکتر جا بدم که این آهنگ اومد . خیلی به جا بود .


مثه اسم خودم اینو می دونم ... می دونم که یک نفر یه روز میاد

می دونم که وقتی از راه برسه ... هرچی که خوبه واسه منم می خواد

درا رو وا می کنم ، پنجره ها رو می شکنم ... مژده ی دیدنشو تو کوچه ها جار می زنم

وقتی از راه برسه با بوسه ای ... قفل این غمستونو وا می کنه

منو تو یه شهر دیگه می بره ... با هوای تازه آشنا می کنه

توی این خونه ی دربسته ... توی این صندوق سربسته

همه ی آرزوها دور می شه

میون دیوارای سنگی ... میون این همه دلتنگی

شوق زندگی ازم دور می شه

یه نفر داره میاد دیوارا رو برداره ... یه نفر داره میاد زندگی رو بیاره


تو اونی ، اون یک نفر ، ای هم شب تن خسته

می تونی کلید باشی واسه درای بسته

.

.

حرف دلم بود . چسبید ! اونم بعد یه زلزله ی خفیف :)

.

جشن های سال نو رو دوست دارم . هرچند احساسم به من می گه زیاد ربطی به من نداره !

به قول بابا سابقه نداشته این همه آدمو در حال رقص ببینیم ! اگه هم همچین جمعیتی رو توی ایرانمون دیده باشیم یا در حال تظاهرات بودن یا سینه زنی . خب ما هم اصولا باید تبریک بگیم دیگه :)

مبارک باشه ... برام سخت بود توی اون لحظات دعا کنم ( به همون دلیل بی ارتباط بودنش به من ! ) ولی از پَسِش براومدم .


پُر از آدمیزاد و غیر آدمیزاد تصورش کنید !

.

.

.


اینجایـــی اینجااا





نوشته شده توسط نازی ساعت ۹:۴۵ بعدازظهر

 




من نیازم تو رو هر روز دیدنه...